مردی که رفیق عزرائیل شد
نویسنده:
ابوالقاسم پرتو
امتیاز دهید
برگرفته از متن کتاب:
در گیر و دار طوفان شدیدی که درگرفت، پیرزن هفتاد و پنج ساله ای با قد خمیده، عصازنان، بدن ضعیف و لاغر خود را بسوی بیغوله ای که مسکن او بود می کشید. این زن که تا لب گور بیش از گامی فاصله نمی دید، در دنیای شلوغ و پرجمعیت تنها و بیکس بود. هزار و پانصد میلیون کمتر یا بیشتر دور او بفاصله های دور و نزدیک زندگی می کردند ولی از میان اینهمه فرزندان آدم و حوا یکی با این زن درمانده و بیکس خویشی و آشنایی نداشت. باد زوزه می کشید و بیرحمانه شلاق سرد خود را بر صورت پرچین و چروک و بدن برهنه زن ناتوان می نواخت. صورت او آنقدر متشنج و منقبض بود که آینه وار دردها و مصائب جوراجور دنیا را یکجا و یکباره نشان می داد، گردن او که پوست سیاه و آویخته داشت، میان پیراهن چرکین وصله داری فرو رفته بود؛ پستانهای شل و آویخته اش با حرکات سست و بی اراده پاهایش تکان میخورد، مثل اینکه این وجود پیچاره، فاقد روح و قدرت بود یا همانطور که باد شدید، کاغذ سیگار را جلو می برد و بدر و دیوار میزند، دست توانائی او را جنبش و حرکت میداد - پیرزن نه درد داشت که بگرید و نه امید داشت که بخندد. حکم یک سنگ بیجان و بی حس را داشت. همانطور که مرتاض های هند در اثر تمرین و ممارست بدرد عادت می کنند، روی تخت خواب پرمیخ بآسودگی می غلطند، میان برف برهنه و بی لباس می خوابند، میخ آهنین بر سر خود میکوبند، غذا نمی خورند و آب نمی نوشند، پای بی حفاظ میان آتش سوزان می روند، دیگر سوز سرما و صدای باد او را آزار نمی داد و رنج را در وجود او بر نمی انگیخت، بدرد و رنج عادت کرده بود...
بیشتر
در گیر و دار طوفان شدیدی که درگرفت، پیرزن هفتاد و پنج ساله ای با قد خمیده، عصازنان، بدن ضعیف و لاغر خود را بسوی بیغوله ای که مسکن او بود می کشید. این زن که تا لب گور بیش از گامی فاصله نمی دید، در دنیای شلوغ و پرجمعیت تنها و بیکس بود. هزار و پانصد میلیون کمتر یا بیشتر دور او بفاصله های دور و نزدیک زندگی می کردند ولی از میان اینهمه فرزندان آدم و حوا یکی با این زن درمانده و بیکس خویشی و آشنایی نداشت. باد زوزه می کشید و بیرحمانه شلاق سرد خود را بر صورت پرچین و چروک و بدن برهنه زن ناتوان می نواخت. صورت او آنقدر متشنج و منقبض بود که آینه وار دردها و مصائب جوراجور دنیا را یکجا و یکباره نشان می داد، گردن او که پوست سیاه و آویخته داشت، میان پیراهن چرکین وصله داری فرو رفته بود؛ پستانهای شل و آویخته اش با حرکات سست و بی اراده پاهایش تکان میخورد، مثل اینکه این وجود پیچاره، فاقد روح و قدرت بود یا همانطور که باد شدید، کاغذ سیگار را جلو می برد و بدر و دیوار میزند، دست توانائی او را جنبش و حرکت میداد - پیرزن نه درد داشت که بگرید و نه امید داشت که بخندد. حکم یک سنگ بیجان و بی حس را داشت. همانطور که مرتاض های هند در اثر تمرین و ممارست بدرد عادت می کنند، روی تخت خواب پرمیخ بآسودگی می غلطند، میان برف برهنه و بی لباس می خوابند، میخ آهنین بر سر خود میکوبند، غذا نمی خورند و آب نمی نوشند، پای بی حفاظ میان آتش سوزان می روند، دیگر سوز سرما و صدای باد او را آزار نمی داد و رنج را در وجود او بر نمی انگیخت، بدرد و رنج عادت کرده بود...
آپلود شده توسط:
terebi
1403/03/15
دیدگاههای کتاب الکترونیکی مردی که رفیق عزرائیل شد